دو چهره از یک روح تاریخی: اضطراب زوال و اراده تولد

در تاریخ ملت‌ها، گاه دو انسان به ظاهر متضاد، در عمق، دو چهره از یک روح تاریخی‌اند. احمدشاه و رضاشاه چنین‌اند؛ یکی با اضطرابِ زوال، دیگری با اراده‌ی تولد. میان این دو، ایران از خوابِ سنت به بیداریِ مدرنیته گام نهاد. احمدشاه در واپسین فصلِ تاریخ اشرافیت، نماد فروپاشی آرام بود؛ رضاشاه در نخستین فصل دولت مدرن، نماد ساختن خشن. هر دو، نه دشمن که دو قطب یک روان تاریخی بودند.

وقایع صنعتمقدمه: زوال به‌مثابه مقدمه‌ی تولد

در تاریخ ملت‌ها، گاه دو انسان به ظاهر متضاد، در عمق، دو چهره از یک روح تاریخی‌اند. احمدشاه و رضاشاه چنین‌اند؛ یکی با اضطرابِ زوال، دیگری با اراده‌ی تولد. میان این دو، ایران از خوابِ سنت به بیداریِ مدرنیته گام نهاد. احمدشاه در واپسین فصلِ تاریخ اشرافیت، نماد فروپاشی آرام بود؛ رضاشاه در نخستین فصل دولت مدرن، نماد ساختن خشن. هر دو، نه دشمن که دو قطب یک روان تاریخی بودند.

احمدشاه: اضطراب زوال و خستگی سنت

احمدشاه در درون خویش بازتاب اضطرابِ پایان یک دوران بود. او نه دشمن تغییر بود، نه قهرمان آن؛ بلکه شاهد خاموشِ افولِ نظمی که دیگر توان بقا نداشت. ذهن او همچون ذهن کودکی بود که ناگهان در میانه‌ی میدان رها شده باشد: می‌خواست مهربان باشد، اما نمی‌دانست چگونه پادشاهی کند. در زبان روان‌شناسی تاریخی، احمدشاه «خودِ خسته» ایران بود؛ وجودی که در برابر تاریخ عقب می‌نشست، چون هنوز مفهوم کنش را نیاموخته بود.

رضاشاه: اراده‌ی تولد و خشونت سازندگی

رضاشاه در نقطه‌ی مقابل احمدشاه، تجسدِ نیروی تولد بود. او از دلِ هرج‌ومرج، نظمی نو آفرید و به ایران یاد داد که اقتدار را می‌توان ساخت، نه فقط به ارث برد. اما این تولد بدون خشونت نبود؛ چون هر زایش تاریخی، در خود رگه‌ای از انهدام دارد. در ناخودآگاه جمعی، رضاشاه پدرِ سخت‌گیرِ ملت شد؛ پدری که با انضباط و اراده، ایران را از کودکی بیرون کشید، هرچند بهایش، از دست رفتن لطافت و گفت‌وگو بود.

فلسفه‌ی تضاد تاریخی: دو مرحله از یک ناخودآگاه جمعی

اگر با نگاه یونگی و هگلی بنگریم، احمدشاه و رضاشاه دو فاز از یک فرآیند بودند: اولی مرحله‌ی «فروپاشیِ ناآگاه»، دومی مرحله‌ی «بازسازیِ آگاه». در احمدشاه، سایه‌ی بی‌عملی و تردید حاکم بود؛ در رضاشاه، سایه‌ی جزمیت و قدرت مطلق. هر دو در دو قطبِ یک نوسان تاریخی ایستاده بودند که ایران را از روحِ کهن به روحِ نو می‌برد. احمدشاه، بیماریِ پایان بود؛ رضاشاه، تبِ تولد.

درس‌های تمدنی برای ایران امروز

۱. هر ملت، برای پیشرفت، باید با زوالِ گذشته‌اش صادقانه روبه‌رو شود، نه از آن بگریزد.
۲. اراده‌ی قدرت اگر بدون معنا باشد، به خشونت بدل می‌شود؛ معنا اگر بدون اراده باشد، به ضعف. تعادل این دو، راز پایداری تمدن است.
۳. ایران امروز نیازمند نسل آگاهی است که از تجربه‌ی هر دو شاه بیاموزد: از احمدشاه، تأمل و شفقت؛ از رضاشاه، تصمیم و نظم.
۴. روح تاریخ ما، میان عشق به گذشته و میل به ساختن آینده در نوسان است؛ رسالت نسل جدید، آشتی دادن این دو قطب است.

نتیجه‌گیری: روح تاریخ در مسیر آگاهی

احمدشاه و رضاشاه، در حقیقت دو چهره از یک روح تاریخی بودند که در مسیر خودشناسی حرکت می‌کرد. احمدشاه، ایرانِ خسته از خویش بود؛ رضاشاه، ایرانِ خشمگین از خویش. از دلِ این دو، ملتی زاده شد که هنوز در جست‌وجوی توازن میان عشق و اقتدار است. تاریخ نه با نفرینِ زوال می‌میرد، نه با فریادِ قدرت زنده می‌ماند؛ بلکه با آگاهیِ انسان از هر دو.

https://vaghayesanat.ir/715055کپی شد!
8392