وقتی ناپلئون می میرد

اگر روزی ناپلئونِ درونمان بمیرد، آیا ما هنوز جرأتِ زیستن خواهیم داشت؟

وقایع صنعت – روزی که خبر مرگ ناصر تقوایی پیچید، در کوچه های شیراز انگار نسیمِ طنزی خاموش شد. طنزی که دیگر خنده نداشت، بلکه شبیه گریه ای خسته بود از دهانی که نمی خواست فریاد بزند. در چشم های تقوایی همیشه برقی بود میان هوش و درد؛ مردی که در سکوتش بیشتر فریاد می کشید تا در گفتارش. او نه فیلمساز قدرت بود، نه مفسر تاریخ؛ او درمانگر روان جمعی ایرانی بود ـ با تیغی از خنده و نگاهی از تأمل.

داییجان ناپلئون فقط یک پیرمرد مضحک نیست که از انگلیسی ها می ترسد. او استعارهای است از ما ـ از ذهن ایرانی که می خواهد هم قهرمان باشد، هم قربانی. هم فاتحی باشد که شکستش را توطئه می نامد، و هم مغلوبی که در خیال همیشه پیروز است.

ناصر تقوایی با لبخندِ خستهٔ یک فیلسوف به ما گفت: «قدرت در ایران همیشه در خیال شکل می گیرد، چون در واقعیت هیچکس جرات لمسش را ندارد.» در خانهٔ دایی جان، هرکس نقابی دارد: مشقاسمِ وفادار، اسدِ عاشق، عمه جانِ محتاط، و خود دایی جان که در کابوسِ شکستِ ناپلئون میزید. اما در پس این نمایش خنده دار، تقوایی چیزی را نشان می دهد که فروید آن را عقدهٔ جمعی شکست می نامد: جامعه ای که چون نتوانسته آزاد شود، آزادی را به خنده میگیرد؛ و چون نمی تواند ببالد، قهرمان می سازد تا در خیال، خودش را نجات دهد. دایی جان ناپلئون «پرسونای جمعی ایرانی» است — نقابِ نجابت و شرافت که پشتش ترس از تحقیر پنهان است. او در ناخودآگاهش همان «کودکِ مضطربِ تاریخی» است که هنوز از روزی که شکست خورد، بیرون نیامده.

لاکانی اگر زنده بود، دربارهاش میگفت: «او در نظم خیالی زندگی می کند؛ در جهانِ تصاویری که اضطرابِ واقعیت را میپوشانند.» تقوایی با مهارت روانکاوانه نشان می دهد چگونه جامعه ای پارانویید می سازد تا خود را از دردِ آگاهی حفظ کند. ما با دایی جان می خندیم، چون در عمق وجودمان از او میترسیم؛ چون میدانیم او «ما»ست.

در نگاه فلسفهٔ اگزیستانسیال، در خانهٔ داییجان، همه چیز را نظمِ پدرسالار کنترل می کند: عشق ممنوع، خیال مقدس، و ترس جاودان. اما در همین خانه، جوانی به نام اسد می خواهد دوست بدارد، نه اطاعت کند. این اسد همان «وجدان بیدارشوندهٔ ایرانی» است؛ همان که می خواهد از دایرهٔ پارانویای تاریخی بیرون بزند و انسان شود.

هگل میگفت: «خنده، لحظهٔ مرگِ اسطوره است.» و دایی جان ناپلئون دقیقاً همین کار را می کند: با خنده، اسطورهٔ قدرت را می کُشد. با طنز، استبداد را از تخت به زمین میکشد. و با سکوت، حقیقت را فریاد می زند.

ناصر تقوایی از آن نسل بود که نمی خواست شعار بدهد؛ او می خواست آینه باشد. اما آینه بودن در سرزمینی که همه می خواهند دیده شوند، کار آسانی نیست. او از روشنفکر قهرمانساز فاصله گرفت و به روشنفکر درمانگر نزدیک شد. در جهانی که فیلم سازان با سیاست می جنگیدند، تقوایی با روانِ مردم جنگید.

او به ما گفت: «استبداد فقط در کاخ نیست؛ در ذهنِ خانه های ماست.» مرگ ناصر تقوایی فقط پایان زندگی یک کارگردان نیست؛  مرگِ ناپلئونِ درون ماست — آن بخش متوهم، مغرور، و ترسیدهای که هنوز نمی خواهد مسئول خودش باشد. اما شاید در همین مرگ، فرصتی باشد برای تولدی دیگر: تولدِ ایرانیای که می خندد، اما می فهمد؛ مینگرد، اما قضاوت نمی کند؛ و میخواهد به جای دشمن بیرونی، خودِ پنهانش را بشناسد.

در نهایت، تقوایی ما را با این پرسش تنها گذاشت: «اگر روزی ناپلئونِ درونمان بمیرد، آیا ما هنوز جرأتِ زیستن خواهیم داشت؟»

https://vaghayesanat.ir/715095کپی شد!
1947